هامانهامان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

هامان هستی مامان

بارون

هامان جانم چند روزیه که هوا ابری و کم وبیش بارون می باره عزیزم مامان شدیداً عاشق بارون و هوای بارونیه توی این هوا همیشه حس خوبی داشتم ولی این بار غم عجیبی توی دلم نشسته دلم شدیداً گرفته ای کاش دوباره حس همیشگی برگرده ای کاش اون روزایی که بارون می بارید و بابا جون (آقا جون به گفته نوه ها) می گفت سوار شید تا بریم پارک و دامنه کوه ما هم با شوق فراوون آماده می شدیم و کلی از هوای پاک و بارونی بهره می بردیم تکرار بشه ولی ...نمی دونم چرا این بارون دیگه اون حسو به من نمی ده آخه باباجون اسیر رختخوابه و رنجور و ناتوان با چشمانی بی فروغ و منتظر که چشم به در دوخته تا... وقتی که تو بارانی می شوی در آسمان چشمانت غرق می شوم و فراموش ...
8 شهريور 1390

ماما گفتن

هورا هورا پسرم بعد از مدتها انتظار دیروز با صدای دلنشینت منو "ماما" صدا کردی خیلی حس خوبیه  خدایا از اینکه منو از نعمت مادر بودن محروم نکردی هزاران بار سپاس خدایاشنیدن این کلمه زیبا از دهان فرشته کوچولو روح تازه ای به زندگی من بخشید آخه عزیز مامان شما تا الان به عناوین متفاوت منو صدا می کردی ولی دیروز من به آرزوی بزرگم دست پیدا کردم فرشته مادر دوستت دارم ...
7 شهريور 1390

ماما گفتن

هورا هورا پسرم بعد از مدتها انتظار دیروز با صدای دلنشینت منو "ماما" صدا کردی خیلی حس خوبیه خدایا از اینکه منو از نعمت مادر بودن محروم نکردی هزاران بار سپاس خدایاشنیدن این کلمه زیبا از دهان فرشته کوچولو روح تازه ای به زندگی من بخشید آخه عزیز مامان شما تا الان به عناوین متفاوت منو صدا می کردی ولی دیروز من به آرزوی بزرگم دست پیدا کردم فرشته مادر دوستت دارم ...
7 شهريور 1390

حکایت بچه های بالا و پایین شهر

من همسن و سال پسر تو هستم ، تو همسن و سال پدر من هستی. پسر تو درس می خواند و کار نمی کند، من کار می کنم و درس نمی خوانم. پدر من نه کار دارد ، نه خانه، تو هم کاری داری هم خانه ، هم کارخانه ؛ من در کارخانه ی تو کار می کنم. و در اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است: سود آن برای تو ، دود آن برای من. من کار می کنم ، تو احتکار می کنی. من بار می کنم ،تو انبار می کنی. من رنج می برم، تو گنج میبری. من در کارخانه ی تو کار میکنم. و در اینجا هیچ فرقی بین من و تو نیست: وقتی که من کار می کنم، تو خسته می شوی، وقتی که من خسته می شوم ، تو برای استراحت به شمال می روی، وقتی که من بیمار می شوم ،تو برای معالجه...
7 شهريور 1390

حکایت بچه های بالا و پایین شهر

من همسن و سال پسر تو هستم ، تو همسن و سال پدر من هستی. پسر تو درس می خواند و کار نمی کند، من کار می کنم و درس نمی خوانم. پدر من نه کار دارد ، نه خانه، تو هم کاری داری هم خانه ، هم کارخانه ؛ من در کارخانه ی تو کار می کنم. و در اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است: سود آن برای تو ، دود آن برای من. من کار می کنم ، تو احتکار می کنی. من بار می کنم ،تو انبار می کنی. من رنج می برم، تو گنج میبری. من در کارخانه ی تو کار میکنم. و در اینجا هیچ فرقی بین من و تو نیست: وقتی که من کار می کنم، تو خسته می شوی، وقتی که من خسته می شوم ، تو برای استراحت به شمال می روی، وقتی که من بیمار می شوم ،تو برای معالجه ب...
7 شهريور 1390

عزیز دلم

عزیز دل مادر هامانم   خدایی که در آسمان قلب توست نگاهبان همه قلبهای آسمانیست پس قوی باش و از افتادن نهراس     ...
5 شهريور 1390

عزیز دلم

عزیز دل مادر هامانم خدایی که در آسمان قلب توست نگاهبان همه قلبهای آسمانیست پس قوی باش و از افتادن نهراس ...
5 شهريور 1390

همدم کوچولوی مامان

همدم کوچولوی مامان،پسرم این روزها اینقدر سرم شلوغه و فکرم مشغوله که حتی لحظه ای فرصت برای ثبت خاطرات و لحظات زندگی برام نمونده،فقط می دوم تا به روزمرگی زندگی برسم و می دونم اگه ثانیه ای بایستم روزها عقب خواهم افتاد. بعد از وقت اداری فقط به خاطر آرامش تو تلاش می کنم .هرچند خدا شاهد است کوشش صبحگاهم هم برای آرامش توست تمام دل مشغولیها برای من تمام ناز کردنها برای تو عزیز مادر الان دقیقاً یک سال و پنج ماه و ده روزه که به دنیای ما قدم نهادی روز به روز عزیزتر می شی الان دیگه خواسته هاتو میشناسی و برای رسیدن به اونها مقاومت می کنی مدام از من می خوای که در انجام کارها کمکت کنم تا خوا...
5 شهريور 1390